معنی دست شستن از کاری

ضرب المثل فارسی

دست از کاری شستن

اصطلاح ضرب المثل"دست از کاری شستن" در مواقعی به کار می رود که کسی از مسئولیت شانه خالی کند، در کل استعفا و کناره گیری از کاری کردن است. در عبارت بالا به کار رفتن فعل شستن که هیچ ربطی به موضوع ندارد حاکی از این نکته است که این اصطلاح باید ریشۀ تاریخی و علت تسمیه داشته باشد تا از شستن معانی و مفاهیم مجازی افاده گردد.
پونتیوس پیلاتوس حاکم رومی شهر اورشلیم پس از آنکه اضطراراً حضرت عیسی را بر اثر پافشاری فریسیان- ملایان یهودی- به زندان انداخت همواره مترصد فرصت بود که او را از زندان خلاص کند زیرا به یقین می دانست که حضرت عیسی نه بر حکومت شوریده و نه داعیۀ سلطنت دارد بلکه عنصر شریفی است که خود را برگزیدۀ خداوند به رسالت و هدایت و ارشاد مردم می داند تا گمراهان را به صراط مستقیم انصاف و عدالت راهبری کند به همین جهت بعد از آنکه حضرت عیسی را بر اثر تحریک فریسیان به جای باراباس که خونریز و فاسق و فاجری معروف بود در عید پاک محکوم به مرگ گردانید، در حالی که دستها را به آسمان برداشته بود خطاب به یهودیانی که حضرت عیسی را با خود می بردند تا مصلوب کنند با صدای بلند گفت: من در مرگ این مرد درستکار بی تقصیرم و این شمایید که او را به مرگ می سپارید.
آن گاه برای سلب مسئولیت از خود دستور داد آب آوردند و دستهایش را در آب شست و از آنجا اصطلاح دست از کاری شستن در زبان فرانسه و زبانهای لاتین به معنی سلب مسئولیت کردن از خود به کار می رود و اصطلاح فرانسه ضرب المثل بالا این عبارت است:
Abandonner, qual que cho se.
که علاوه بر ضرب المثل بالا معنی و مفهوم از چیزی چشم پوشیدن هم از آن استفاده می شود.

لغت نامه دهخدا

دست شستن

دست شستن. [دَ ش ُ ت َ] (مص مرکب) شستن دست. غسل ید. آب بر دست ریختن و آلودگی از آن بردن.
- دست شستن به خون خویشتن، با خون خود بازی کردن. خود را در معرض کشتن و هلاک آوردن:
خلاف رای سلطان رای جستن
به خون خویش باشد دست شستن.
سعدی.
|| کنایه از ناامید شدن. (برهان) (غیاث) (آنندراج). امید بریدن. بکلی مأیوس شدن. یکباره از آن مأیوس شدن. گفتن که دیگر او نخواهد بود. و رجوع به دست فروشستن شود:
برخاسته بدست مراعات با تو من
از من تو شسته دست و نشسته به داوری.
مکی طولانی.
- دست شستن کسی را از، مأیوس کردن او را. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| کنایه از ترک دادن. (برهان) (آنندراج). || ترک گفتن. صرفنظر کردن. وداع گفتن. دست برداشتن (معمولاً با «از» به کار رود):
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
شهید.
من و رستم و زابلی هرکه هست
ز مهر تو هرگز نشوییم دست.
فردوسی.
چو من دست خویش از طمع پاک شستم
فزونی ازاین و ازآن چون پذیرم.
ناصرخسرو.
این زال شوی کش چو تو بس دیده ست
از وی بشوی دست زناشوئی.
ناصرخسرو.
نمازت برد چون بشوئی ازو دست
وزو زار گردی چو بردی نمازش.
ناصرخسرو.
دلم از تو به همه حال نشستی دست
گرترا درخور دل دست گزارستی.
ناصرخسرو.
آن کوش که دست از طمع بشوئی
وین سفله جهان را بدو سپاری.
ناصرخسرو.
دست از طمع بشویم پاک آنگهی
آن شسته دست بر سر کیوان کنم.
ناصرخسرو.
من زلذتها بشستم دست خویش
راست چون بگذشتم از آب فرات.
ناصرخسرو.
زو دست بشوی و جز بخاموشی
پاسخ مده ای پسر پیامش را.
ناصرخسرو.
برگشت ز من بشست دستش
چون شسته شد از هواش دستم.
ناصرخسرو.
این دست نماز شسته ازوی
و آن روزه بدو گشاده از پی.
خاقانی.
من از دل آن زمانی دست شستم
که او در زلف آن دلبر وطن ساخت.
خاقانی.
بیا تا ز بیداد شوئیم دست
که بی داد نتوان ز بیداد رست.
نظامی.
غرور جوانی چو از سر نشست
ز گستاخ کاری فروشوی دست.
نظامی.
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست.
نظامی.
چو بددل شد این لشکر جنگجوی
بیار آب و دست از دلیری بشوی.
نظامی.
زنده از آبست دائم هرچه هست
این چنین از آب نتوان شست دست.
عطار.
با ملک گفت ای شه اسرارجو
کم کش ایشان را و دست از خون بشو.
مولوی.
شما راست نوبت بر این خوان نشست
که ما از تنعم بشستیم دست.
سعدی.
خود از ناله ٔ عشق باشند مست
ز کونین بر یاد او شسته دست.
سعدی.
ای که گفتی دل بشوی از مهر یار سنگدل
من دل از مهرش نمی شویم تو دست از من بشوی.
سعدی.
هرکرا کنج اختیار آمد تو دست از وی بشوی
کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست.
سعدی.
دوش می گفت که سعدی غم ما هیچ ندارد
می نداند که گرم سر برود دست نشویم.
سعدی.
سربه خمخانه ٔ تشنیع فروخواهم برد
خرقه گو در بر من دست بشو از پاکی.
سعدی.
ور گشاید چنانکه نتوان بست
گو بشوی از حیات دنیا دست.
سعدی.
بشوای خردمند از آن دوست دست
که با دشمنانش بود هم نشست.
سعدی.
دست طمع ز مائده ٔ چرخ شسته ایم
از جان سخت خود به شکم سنگ بسته ایم.
صائب.
- دست شستن از جان، برای مردن مهیا و راضی شدن. دست از جان شستن. به ترک جان گفتن. از مردن پروا نکردن:
وگر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست.
فردوسی.
مشغول شده هرکسی بشادی
من در غم دل دست شسته از جان.
فرخی.
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم.
سعدی.
هرکه دست از جان بشوید، هرچه در دل دارد بگوید. (گلستان).
دانه چین حرص گشتن دست از جان شستن است
شد صدف را آخر از آب گهر پیمانه پر.
غنی (از آنندراج).
- دست شستن از خود، دست از خود برداشتن. پروای خود نکردن:
هرکه با دوستی سری دارد
گو دو دست از وجود خویش بشوی.
سعدی.
- دست شستن به خون، مهیای جنگ گشتن تا حد کشته شدن:
فراوان سپاهست پیش اندرون
همی جنگ را دست شسته بخون.
فردوسی.
- دو دست از جان (ز جان) شستن، آماده ٔ مرگ گشتن. بکلی ترک زندگی گفتن:
ز پای تاسر در آهن زدوده چو تیغ
گرفته تیغ بدست و دو دست شسته ز جان.
فرخی.


شستن

شستن. [ش ُ ت َ] (مص) پاک کردن با آب و پاکیزه کردن و غسل دادن. رفع کثافت با آب نمودن. (ناظم الاطباء). شستشوی. مصدر دوم (اسم مصدر) غیر مستعمل آن شویش است. غسل. تغسیل. با آب و صابون یا اشنان و امثال آن شوخی چیزی زایل کردن، شستن ماسه، خاک آن را از آن با آب جدا کردن. (یادداشت مؤلف):
بخوردند چیز و بشستند دست
بدان کار بهرام دل را ببست.
فردوسی.
من از خستگیهای تو خسته ام
رخان را به خون جگر شسته ام.
فردوسی.
ز گنجور خود جامه ٔ نو بجست
به آب اندر آمد سر و تن بشست.
فردوسی.
چو شد بافته شستن و دوختن
گرفتند از او یکسر آموختن.
فردوسی.
بخورد آب و روی و سرو تن بشست
به پیش جهان آفرین شد نخست.
فردوسی.
وانگهی فرزند گازر گازری سازد ز تو
شوید و کوبد ترا در زیر کوبین زرنگ.
حکیم غمناک.
ز دولا کرد آب اندر خنوری
که شوید جامه را هر بخت کوری.
شهابی (از لغت فرس اسدی).
نوزتان سینه و پستان به دهن بر ننهاد
نوزتان روی نشست و نوزتان شیر نداد.
منوچهری.
نوروز ببین که روی بستان
شسته ست به آب زندگانی.
ناصرخسرو.
آرایش او به رنگ و بوی خوش
افشاندن جعد و شستن غره.
ناصرخسرو.
جان به صابون خرد بایدت شستن کاین جسد
تیره ماند گر مر او را جمله در صابون کنی.
ناصرخسرو.
- بر خون کسی دست شستن، کشتن او را. (یادداشت مؤلف):
چه کرده ست با تو نگویی همی
که بر خون او دست شویی همی.
فردوسی.
- به خون دست شستن، کنایه از خونریزی و آدمکشی کردن:
که گر او نشستی به خون دست خویش
نگه داشتی دست و آیین و کیش.
فردوسی.
- دست بد را شستن، بد را دست شُستن. آماده شدن بدی را:
ز تور اندر آمد زیان از نخست
کجا با پدر دست بد را بشست.
فردوسی.
بیامد هر آن کس که نیکی بجست
مباد آنکه اودست بد را بشست.
فردوسی.
- روی به قیر شستن، اندوده شدن روی به قیر. اندودن به قیر. کنایه از تیره و سیاه شدن است:
شبی چون شبه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر.
فردوسی.
- شستن زمین به خون کسی، کنایه از کشتن او. (یادداشت مؤلف):
هر آن کس که خشنودی شاه جست
زمین را به خون دلیران بشست.
فردوسی.
تهمتن به قلب اندر آمد نخست
زمین را به خون دلیران بشست.
فردوسی.
- شستن و کنار گذاشتن کسی را، بی رویی سخت به روی او آوردن. (یادداشت مؤلف). جواب دندان شکن به او دادن. (از فرهنگ فارسی معین).
- فروشستن، شستن. پاک کردن با آب و غیره:
با آب و جاه کعبه وجود تو حیض توست
هم زآب چاه کعبه فروشوی یکسرش.
خاقانی.
به صبح آن نقطها فروشوید از تن
یتیم دریده گریبان نماید.
خاقانی.
- || زایل کردن. از بین بردن:
گرش باید به یک فتح الهی
فروشوید ز هندستان سیاهی.
نظامی.
- امثال:
هیچ مرده را به این پاکی نشسته بود.
رجوع به مدخل فروشستن شود.
|| پاک کردن. طاهر کردن. تطهیر کردن. خالی کردن. (یادداشت مؤلف). تطهیر. (منتهی الارب):
سوی آسمان کردش آن مرد روی
بگفت ای خدا این تن من بشوی.
ابوشکور بلخی.
جهان را ز دیوان مازندران
بشستی و کندی بدان را سران.
فردوسی.
چو خورشید بنمود زرینه چهر
جهان را بشست از سیاهی به مهر.
فردوسی.
جهان از بدیها بشویم به رای
پس آنگه ز گیتی کنم گرد پای.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1 ص 19).
سر نامه کرد آفرین از نخست
برآن کو زمین از بدیها بشست.
فردوسی.
که امروز هنگام کین جستن است
جهان را ز اهریمنان شستن است.
فردوسی.
بایدش خود را بشستن از حدث
تانماز فرض او نبود عبث.
مولوی.
- دل را از کین شستن، عداوت پیشینه را فراموش کردن. (یادداشت مؤلف):
تو باید که دل را بشویی ز کین
ندانی جدا مرز ایران و چین.
فردوسی.
مگر کاو دل سام و شاه زمین
بشوید ز خشم و ز پیکار و کین.
فردوسی.
کنون رای هر دو بدان شد درست
که از کین همی دل بخواهیم شست.
فردوسی.
- دیده (یا نرگس) از خواب شستن، بیدار ماندن. به خواب نرفتن:
دمی نرگس از خواب مستی بشوی
چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی.
سعدی (بوستان).
- دیده یا دل و دیده شستن از شرم، شرم و حیا را از خود دور کردن:
ز سلم و ز تور اندرآمد نخست
دل و دیده از شرم ایشان بشست.
فردوسی.
ز شرم پدر دیدگان را بشست.
فردوسی.
- سر شستن از مرض، بهبود یافتن از آن. ترک عاشقی گفتن:
اگر عاشقی سر بشوی از مرض
چو سعدی فروشوی دست از غرض.
سعدی (بوستان).
- سر کسی را از گرد شستن، وی را از کار خرد به پایگاه بلند برکشیدن:
بسی کردشان نیز فرخ امید
بسی دادشان مهتری را نوید
که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گرد پاک.
فردوسی.
- شرم از دیده شستن، شرم و حیا را کنار گذاشتن:
یکایک ز دیده بشستند شرم
سواران به درگاه رفتند گرم.
فردوسی.
- شستن دل، پاک و طاهرگردانیدن آن. (یادداشت مؤلف):
سر نامه کرد آفرین از نخست
بدان کس که دل را به دانش بشست.
فردوسی.
- شستن دل از چیزی، پاک کردن او از آن چیز. زایل کردن آن چیز از دل. (یادداشت مؤلف):
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی.
فردوسی.
- || پاک کردن دل از آن. دل برداشتن از آن. چشم پوشیدن ازآن:
دلت همانا زنگار معصیت دارد
به آب توبه ٔ خالص بشویش از عصیان.
خسروانی.
یکی پند گویم ترا من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست.
فردوسی.
دگر باز هنگام جویی همی
دل از نیکوییها بشویی همی.
فردوسی.
بر او آفرین کرد روز نخست
دلش را ز کژی و تاری بشست.
فردوسی.
نبینی که دانا چه گوید همی
دلت را ز کژی بشوید همی.
فردوسی.
رجوع به مدخل دل شود.
|| غسل کردن و شستشو نمودن. (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ غسل. (آنندراج). غسل. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). غَسل. رحض. (منتهی الارب). || غسل دادن: گفتند شما به شستن و تابوت ساختن مشغول شوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358).
- شسته شدن، غسل میت یافتن. (آنندراج):
به حمام ار شدی آن قدر نشناس
نمودی چشم پر آبی ز هر طاس
همانا پیش او چون رفت بگریست
که خواهی شسته شد تعجیل از چیست.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
|| بردن. زایل کردن. محو کردن. ستردن: باران کاهگلهارا شسته است. (یادداشت مؤلف):
به گفتار گرسیوز افراسیاب
بشست از روان و خرد شرم و آب.
فردوسی.
سر نامه کردآفرین از نخست
برآن کس که او کینه از دل بشست.
فردوسی.
دور از فجور و فسق و بری از ریا و زور
شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی.
منوچهری.
ملامت کن مرا چندانکه خواهی
که نتوان شستن از زنگی سیاهی.
سعدی.
پاکیزه روی را که بود پاکدامنی
تاریکی از وجود بشوید به روشنی.
سعدی.
نشستم با جوانمردان اوباش
بشستم هرچه خواندندم ادیبان.
سعدی.
نیاید بدین در کسی عذرخواه
که سیل ندامت نشستش گناه.
سعدی (بوستان).
- از اندیشه ٔ بد شستن کسی را، دور کردن اندیشه ٔ بد از او. زایل کردن فکر بد از وی:
چو هنگام باشد بگویم ترا
ز اندیشه ٔ بد بشویم ترا.
فردوسی.
- خواب از (ز) چشم کسی فروشستن، بیدار ساختن وی را. بی خواب کردن او را. خواب از دیدگان وی بردن:
دمی رفت تا چشمه ٔ آفتاب
ز چشم خلایق فروشست خواب.
سعدی (بوستان).
- رخ دوستی را شستن، مصفا و بی آلایش کردن دوستی. به دوستی و محبت گراییدن:
به فرزند پیوند جوید همی
رخ دوستی را بشوید همی.
فردوسی.
- روان را از چیزی شستن، منصرف و روی گردان شدن از آن چیز. پاک کردن روح و دل از آن:
چو بشنید گو آن پیام درشت
روان را ز مهر برادر بشست.
فردوسی.
- شستن دفتر یا اوراق، محو کردن نوشته های آن. (یادداشت مؤلف): دفتر از گفته های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم. (گلستان سعدی).
برو سعدیا دست و دفتر بشوی
به راهی که پایان ندارد مپوی.
سعدی (بوستان).
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد.
حافظ.
|| برداشتن. جدا ساختن. کشیدن: دست از جان شستم.
- دست از جان شستن، دیگر امیدی به بقای آن نداشتن. (یادداشت مؤلف). فداکاری و بی پروایی کردن: اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان نشستی خللی افتادی بزرگ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 356). شما را جاسوسان ما آمدند و گفتند که ترکمانان به دست و پای مرده بودند و دستها از جان شسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 619).
- دست از چیزی فروشستن، دست شستن از آن. منصرف شدن از آن. صرف نظر کردن:
پای طلب کرم فروشد
دست از صفت وفا فروشوی.
خاقانی.
اگر عاشقی سر بشوی از مرض
چو سعدی فروشوی دست از غرض.
سعدی (بوستان).
چو در کیله ٔ جو امانت شکست
از انبار گندم فروشوی دست.
سعدی (بوستان).
پسر کاو میان قلندر نشست
پدر گو ز خیرش فروشوی دست.
سعدی (بوستان).
- دست شستن از کسی یا چیزی، از او به یکبارگی منصرف شدن. فروگذاشتن آن. (یادداشت مؤلف):
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
شهید بلخی.
همه ساله شسته دو دست از بدی
همه روزه جسته ره ایزدی.
فردوسی.
گر او اندر ایران بماند درست
ز شاهی بباید ترادست شست.
فردوسی.
نماند کس از ما بدین بوم و رست
بباید ز شاهی ترا دست شست.
فردوسی.
کنون دست ازین شست باید همی
ره راستی جست باید همی.
فردوسی.
چو من دست خویش از طمع پاک شستم
فزونی از این و از آن چون پذیرم.
ناصرخسرو.
بشوی ای خردمند از آن دوست دست
که با دشمنانت بود همنشست.
سعدی (گلستان).
- دل از جان شستن، دست از جان برداشتن. مصمم به مرگ شدن. (یادداشت مؤلف):
غنیمت بر او بخش کاو جنگ جست
به مردی دل از جان شیرین بشست.
فردوسی.
- دل و جان را از چیزی شستن، خالی کردن دل و روح از آن چیز.احتراز کردن از آن:
دل و جان را همی بباید شست
از محال و خطا و گفتن زور.
ناصرخسرو.
- دل و دست شستن از چیزی، بطور کلی از آن چیز منصرف شدن و روی برگرداندن:
هر آن پادشه کاوجز این راه جست
ز گیتی دل و دست بایدش شست.
فردوسی.
- زبان از دروغ شستن، دروغ را ترک کردن. از دروغگویی احتراز نمودن:
دگر کو بشوید زبان از دروغ
نجوید به کژی ز گیتی فروغ.
فردوسی.
- لب از شیر مادر شستن، منفطم شدن. از شیر بازشدن:
چو کودک لب از شیر مادر بشست
به گهواره محمود گوید نخست.
فردوسی.
|| دوغاب کردن آهک و کم کردن قوت آن. (ناظم الاطباء).

شستن. [ش ِ / ش َ ت َ] (مص) نشستن و جلوس کردن. (ناظم الاطباء). مخفف نشستن. (آنندراج):
ایستاده نماز راست مقیم
شسته در ذکر حی دادگر است.
(از المعجم).
هرگز نشود دامن زایر به در او
از شستن و نایافتن بار شکسته.
سوزنی.
من چو او در فقر کنجی شسته ام
وز بد و نیک جهان وارسته ام.
عطار.
هرکه با سلطان شود او هم نشین
بر درش شستن بود حیف و غبین.
مولوی.
آن پشیمانی و یا رب رفت از او
شست بر آیینه زنگ پنج تو.
مولوی.
چون کشیدندش به شه بی اختیار
شست در مجلس ترش چون زهر مار.
مولوی.
آمد و شست پیش او گریان
با دو چشم پرآب و دل بریان.
(ولدنامه).
آخر کار جمله دانستند
همچو ماتمزده بهم شستند.
(ولدنامه).
محقق است که دنیا سرای عاریت است
برای شستن و برخاستن نفرماید.
سعدی.
شست صراحی به دو زانوی خویش
دختر رز شاند به زانوی خویش.
امیرخسرو دهلوی.
گرچه پدر بر سر بختش کشید
شست و فرود آمد و پیشش دوید.
امیرخسرو دهلوی.
زنده شد مردمی حاتم و مردی رستم
چون به بزم اندر شستی و به رزم اندر خاست.
زکی مراغه ای.
رجوع به نشتن شود.


دل شستن

دل شستن. [دِ ش ُ ت َ] (مص مرکب) شستن دل. دست کشیدن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن:
ای که گفتی دل بشوی از مهر یار سنگدل
من دل ازمهرش نمی شویم تو دست از من بشوی.
سعدی.

حل جدول

دست شستن از کاری

مثل کناره گیری کردن و استعفا دادن

مثل کناره گیری کردن و استعفا کردن


شستن

پاو

فرهنگ عمید

دست کاری

دست بردن در چیزی،
[مجاز] تغییر دادن و مرمت کردن چیزی،


شستن

نِشستن

فرهنگ معین

شستن

(شُ تَ) [په.] (مص م.) چیزی را با آب پاکیزه ساختن.

مترادف و متضاد زبان فارسی

شستن

تطهیر، تغسیل، پاک کردن، چرک‌زدایی، آب‌کشیدن

فارسی به عربی

شستن

اغسل، غسل

تعبیر خواب

دست و روی شستن

اگر بیند که دست و روی به آب پلید می شست و تمام نشست، تاویلش به خلاف این است. اگر بیند که در چشمه صافی دست و روی تمام بشست، دلیل است اگر غمگین است فرج یابد، اگر ترسنده است ایمن شود، اگر بیمار است شفا یابد، اگر وام دارد وامش گذارده شود، اگر اسیر است از بند رهائی یابد، اگر بیند که دست و روی ناشسته نماز کرد، دلیل که دینش ضعیف است و مالی که دارد از دستش برود. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

اگر بیند دست و روی تمام به آب صاف بشست، دلیل که حاجتی که دارد تمام بیابد و مقصودش حاصل شود. - محمد بن سیرین

معادل ابجد

دست شستن از کاری

1513

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری